نوشته شده توسط : ملیکا

دیشب به اجبار مامان بابام رفتیم خونه ی مادر بزرگم همه ی عموهام و عمه هام با بچه هاشون اونجا بودن و مثل همیشه میگفتن و میخندیدن آخه ما جمعمون خیلی دوستانه است و هر وقت دور هم جمع میشیم خیلی سر و صدا به پا میشه همه هم زمان و با صدایه بلند با همدیگه حرف میزنن و میخندن و....ولی من دیشب کنار مامانم نشسته بودم و حواسم پیش اون بود تو خیالم باهاش حرف میزدم و تو دلم گریه میکردم اونقدر غرق در افکارم بودم که متوجه هیچی نمیشدم حتی صدایه اطرافیونمو تو همین حس و حال بودم که یهو به خودم اومدم و دیدم همه ساکتن و دارن به من نگاه میکنن چشمام خیس بودن ولی به رویه خودم نیاوردم و گفتم ببخشید و از جمعشون خارج شدم باز سرو صدا شد و این دفعه همه داشتن از مامان بابام میپرسیدن چی شده و...از خونه ی مادر بزرگم اومدم بیرون و تا سر خیابون میدویدم و کم کم از اونجا دور شدم و باز فکر  و خیالش اومد سراغم باهاش حرف زدم و گفتم ببین چی به روزم آوردی!حالا همه فهمیدن که من تورو دوس دارم و احتمالا فهمیدن که تو از پیشم رفتی.کاش برمیگشتیم به عقب و زمان متوقف میشد...

دیشب واسش اس ام اس دادم و گفتم میخوام بهت درد دلمو بگم ولی اگه دوس نداری قبل از اینکه بخونیشون پاکشون کن.من منتظر جوابت نیستم همه ی حرفایه دلمو بهش گفتم بهش گفتم که چقدر دوسش دارم!!!

همه ی راهو پیاده رفتم و آروم اروم قدم بر میداشتم و بی صدا گریه میکردم دلم نمیخواست بلند گریه کنم و جلب توجه بشه ساعت 1/30 نیمه شب بود رسیدم خونه مامان بابام اومدن جلوم و گفتن چی شده باز؟این چه آبرو ریزی بود که کردی؟کجا بودی؟سرمو اوردم بالا و یه کلمه گفتم خسته ام میخوام بخوابم و رفتم تو اتاقم بابام پشت سرم اومد تو اتاقم و گفت نمیخوای بگی چی شده؟من باز گریه ام گرفت و  رفتم تو بغل بابام و گفتم بابا تورو خدا بهم گیر نده تو که خودت از درد دلم خبر داری پس چرا میپرسی؟من دارم سعی میکنم فراموشش کنم!بابام گفت اینجوری میخوای فراموشش کنی؟چشماتو تو آینه دیدی؟چشمات قرمز شدن تو اصلا حالت خوب نیست!من خندیدم و گفتم درست میشه بابایی نگران نباش و لپشو بوسیدم و رفتم رو تختم دراز کشیدم و گفتم شب بخیر بابام هم ررفت بیرون اصلا خوابم نمیومد ولی بعد از چند ساعت گریه زاری نزدیکایه صبح خوابم رفت ولی تو خواب همه اش کابوس میدیدم یه خواب وحشتناک دیدم و از خواب بیدار شدم بدنم یخ زده بود ولی احساس میکردم گرممه....

امیدوارم هیچوقت مثل من عاشق نشین!





:: بازدید از این مطلب : 794
|
امتیاز مطلب : 112
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : شنبه 3 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
علی در تاریخ : 1390/2/3/6 - - گفته است :
خیلی سخته جدایی

من 2 ساله که نتونستم فراموشش کنم

شما که زخمتون تازه است


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: